مرکز عشق

مرکزعشق

مرکز عشق

مرکزعشق

دلیل قانع ‌کننده


مر د میانسال وارد فروشگاه اتومبیل شد. ب‌ام‌و آخرین مدلی را دیده و پسندیده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبیل تندروی خود شد و از فروشگاه بیرون آمد. قدری راند و از شتاب اتومبیل لذّت برد. وارد بزرگراه شد و قدری بر سرعت اتومبیل افزود. کروکی اتومبیل را پایین داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بیشتری ببرد. چند شاخ مو بر بالای سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به این سوی و آن سوی می‌رفت. پای را بر پدال گاز فشرد و اتومبیل گویی پرنده‌ای بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کیلومتر در ساعت رسید.
مرد به اوج هیجان رسیده بود. نگاهی به آینه انداخت. دید اتومبیل پلیس به سرعت در پی او می‌آید و چراغ گردانش را روشن کرده و صدای آژیرش را نیز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکی مردّد ماند که از سرعت بکاهد یا فرار را بر قرار ترجیح دهد. لَختی اندیشید. سپس برای آن که قدرت و سرعت اتومبیلش را بیازماید یا به رخ پلیس بکشد بر سرعتش افزود. به 180 رسید و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسید. اتومبیل پلیس از نظر پنهان شد و او دانست که پلیس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت، "مرا چه می‌شود که در این سنّ و سال با این سرعت می‎رانم؟ باشد که بایستم تا او بیاید و بدانم چه می‌خواهد." از سرعتش کاست و سپس در کنار جادّه منتظر ایستاد تا پلیس برسد. اتومبیل پلیس آمد و پشت سرش توقّف کرد. افسر پلیس به سوی او آمد، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت، "ده دقیقه دیگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم برای تعطیلات چند روزی به مرخّصی بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. اگر دلیلی قانع‌کننده داشته باشی که چرا به این سرعت می‌راندی، می‌گذارم بروی."
مرد میانسال نگاهی به افسر کرد و گفت، "می‌دونی، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با یک افسر پلیس فرار کرد. تصوّر کردم داری اونو برمی‌گردونی!"
افسر خندید و گفت، "روز خوبی داشته باشید، آقا!" و برگشت سوار اتومبیلش شد و رفت

اتفاق


ببخشید اقا ما قبلا همدیگرو در همین مکان ندیدیم؟

-نه فکر نمیکنم چطور مگه؟

خودمم نمیدونم فقط احساس میکنم این صحنه رو قبلا دیدم! حس بدی دارم ولی باید یه چیزی بهتون بگم من دیدم که شما...

-بهش فکر نکنین حتما اشتباه میکنین.

اما شما باید اجازه بدین که حرفمو بزنم! من شنیدم انسان ها هنگام تولد زندگی خود را مشاهده میکنند و خود انتخاب میکنند که با این زندگی کنار می ایند یا نه ویا حاضر به حضور در این زندگی هستند یا خیر ! وبه همین خاطر گاهی بعضی از صحنه ها برای ادم ها اشناست چون قبلا انهارا دیده اند!شاید این صحنه را هم من در انجا دیده باشم!

-ولی من اعتقادی به این حرف ها ندارم. ببینید شما برای متولد شدن قدرت انتخاب ندارید ولی بعد از ان این شما هستید که زندگی و اینده خود را میسازید وچیزی از قبل تعیین نشده ...

انها قدم زدندو مرد ساعت ها صحبت کرد تا به زن بفهماند و اورا قانع کند که چیزی از اینده را در گذشته جستجو نکند ادمها همان اتفاق های را تجربه میکنند که دوست دارند و از ان لذت میبرند.پس من از شما این تقاضا را دارم که اگر بر فرض محال حتی توانستید هم مانع هیچ اتفاقی نشوید.دختر تا میخواست حرف بزند مرد مانع میشد . مرد به صحبت خود با اراده و محکم ادامه داد که در اخر بالاخره دختر را قانع کرد که بگذارد چه خوب چه بد دنیا کار خودش را بکند!

در هنگام خداحافظی از دختر قول گرفت که بگذارد دنیا کار خودش را بکند و رفت.

دختر داشت بر میگشت که ناگهان صدای وحشتناکی به گوش رسید . دختر برگشت و به عقب نگاه کرد ...

مرد تصادف کرده بودو در جا جان خود را از دست داده بود.

این همان صحنه ای بود که دختر قبلا دیده بود و سعی داشت که به  مرد بگوید ولی حرف های  مرد باعث شده بود که بگذارد دنیا کار خودش را بکند...!

ببخشید شما ثروتمندید ؟

 هوا بدجورى طوفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزیدند. پسرک پرسید:«ببخشین خانم! شما کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها کمک کنم. مى خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آنها افتاد که توى دمپایى هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود. گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آنها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهایشان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید:«ببخشین خانم!شما پولدارین ؟ » نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى اش به هم مى خوره.» آنها درحالى که بسته هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آنها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه اینها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آنها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

سیگار و دعا


در بازگشت از کلیسا، جک از دوستش ماکس می پرسد:

 «فکر می کنی آیا می شود هنگام دعا کردن سیگار کشید؟»

ماکس جواب می دهد: «چرا از کشیش نمی پرسی؟»

جک نزد کشیش می رود و می پرسد:

«جناب کشیش، می توانم وقتی در حال دعا کردن هستم، سیگار بکشم.»


کشیش پاسخ می دهد:

«نه، پسرم، نمی شود. این بی ادبی به مذهب است.»

جک نتیجه را برای دوستش ماکس بازگو می کند.

ماکس می گوید:

«تعجبی نداره. تو سئوال را درست مطرح نکردی. بگذار من بپرسم.»

ماکس نزد کشیش می رود و می پرسد:

«آیا وقتی در حال سیگار کشیدنم می توانم دعا کنم ؟»

کشیش مشتاقانه پاسخ می دهد: «مطمئناًً، پسرم. مطمئناً.»

هرگز زود قضاوت نکن !


مرد مسنی به همراه پسر ۳۲ ساله‌اش در قطار نشسته بود.

در حالی که مسافران در صندلی‌های

خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر که کنار پنجره نشسته بود

 پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت

را با لذت لمس می‌کرد فریاد

زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.

 مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که

حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر

 جوان که مانند یک کودک ۳ ساله رفتار

می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد:

 پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت

می‌کنند.

زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.
 
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد:

 پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌

آب روی دست من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند:

 ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به

پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم.

امروز پسر من برای اولین بار در

زندگی می‌تواند ببیند.

شایعه


زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته شده بود، به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد.
بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید، از کار خود پشیمان شد. سراغ مرد حکیمی رفت تا نه تنها از او کمک بگیرد، بلکه بتواند این کار خود را جبران کند. حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.»
آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. فردای آن روز حکیم به او گفت: حالا برو و آن پرها را برای من بیاور. آن زن رفت ولی 4 تا پر بیشتر پیدا نکرد.
مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت: انداختن آن پرها ساده بود، ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست. همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد، ولی جبران کامل آن غیر ممکن است. پس بهتر است از شایعه سازی دست برداری.