چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی تنومندی رسید.
از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت،
خواست فرود آید، ترسید. باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و
آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل
شد...
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم. قدری باد ساکت شد و چوپان
به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: ای
امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند
و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای
خودم...
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت: ای
امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می کنم
در عوض کشک و پشم نصف گله را به تو می دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد
گفت: بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به
عنوان دستمزد. وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به
گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان
یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه ندارد